بچه بودم.........

بچه بودم فکر میکردم خدا همشکل ماست

 مثل من تو ما همه او نیز موجودی دوپاست

در خیال کوچک خود فکر میکردم خدا

پیرمردی مهربان است و بدستش یک عصاست

یک کت و شلوار میپوشد به رنگ قهوه ای

حال و روز جیب هایش هم همیشه رو براست

مثل آقا جان به چشمش عینکی دارد بزرگ

با کلاه و ساعتی کهنه که زنجیرش طلاست

فکر میکردم که پیپش را مرتب میکشد

سرفه های او دلیل رعد و برق ابرهاست

گاه گاهی نسخه میپیچد طبابت میکند

مادرم میگفت او هر دردمندی را دواست

فکر میکردم که شبها روی یک تخت بزرگ

مثل آدمها و من در خواب های خوش رهاست

چند سالی که گذشت از عمر من فهمیدم

او حسابش از تمام عالم و آدم جداست

مهربان تر ازپدر و مادر به ما آقا بزرگ

نه او شبیه هیچ مردی نیست چون او خداست