دو قدم مانده به صبح
همنفس با چناری که آواز قناری می خواند
گنجشکی غار غار می کرد
که من از وسعت تنهایی خویش بیزارم
می خواهم مرغ دریایی باشم
و چکاوک مغرور
از شیدایی
به سرودی
دل خوش بود
دو قدم مانده به صبح
غرش صدایی راز آلود
آسمان را می شکافت
پیرمردی
غم تنهایی خویش باز می گفت
به زبان عربی.
و من
در این تاریکی
در این غربت ذهن
در پس پنجره ای قیر اندود
پای پلکان مدرنیسیم
یا همان کیبورد
می نوشتم
سفر آغاز دوست داشتن است
و سفر باید کرد
به کجایی که کجا نیست
هر جاست
دو قدم مانده به صبح
در اتاقم تمرین سفر می کردم
به کجایی که کجا نیست
به کجایی که بشر زاده شده تا که انسان باشد
دو قدم مانده به صبح
من رفتم....