خود را شبى در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پرى داشتم ولى
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتى ستاره اى نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف مى نشست
دستى بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکى که در آن سوى برف بود
رفتم ولى به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشى ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه اى نکشیدم دلم گرفت
شاعر در کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبى در آینه دیدم دلم گرفت
شعرم امشب بوی مستی میدهد
بوی عشق و می پرستی میدهد
بوی مستی بوی آتش بوی خون
بوی سرخ لاله های بیستون
ای نهان در جان من درنای من
ای ز تو فریاد من آوای من
از که میباید سراغت را گرفت
تا ره بستان و باغت را گرفت
من تو را در خوابها میجویمت
در دل مهتابها میجویمت
در شکوه غله های سرفراز
در سکوت جنگل پر رمز و راز
در ترنم های باران سحر
در نوای شوق مرغان سحر
در نگاه دلکش دلدار ها
در کمال اشتیاق یارها
در معمای غریب زندگی
در حدیث مرگ یا پایندگی
در خروش موج دریاهای دور
در ورای عقل و پندار وشعور
خود نمیدانم کجا تا ناکجا
من به دنبال تو میگردم خدا
داغ عشقی سینه ام را سوخته
در دلم غم آشی افروخته
قلبم اما گریه هایش را نهانی می کند
اشک تنها مونس شبهای تارم بود وبس
اشک هم با غم دگر اما تبانی می کند
بلبلی در زیر باران نگاهم لانه داشت
اینک اما جغد شومی نغمه خوانی می کند
باغ قلبم از هجوم درد ها پائیز شد
غصه هم در آن به شادی باغبانی می کند