این روزها چقدر هوای تو میکنم
حتی غروب گریه برای تو میکنم
گاهی کنار پنجره مینشینم و
چشمی میان کوچه ی رهای تو میکنم
خیره به کوچه میشوم اما تو نیستی
یاد تو یاد مهر و وفای تو میکنم
خود نامه ای برای خود مینویسم و
آن را همیشه پست به جای تو میکنم
وقتی که نامه میرسد از سوی من به من
میخوانم و دوباره هوای تو میکنم
بچه بودم فکر میکردم خدا همشکل ماست
مثل من تو ما همه او نیز موجودی دوپاست
در خیال کوچک خود فکر میکردم خدا
پیرمردی مهربان است و بدستش یک عصاست
یک کت و شلوار میپوشد به رنگ قهوه ای
حال و روز جیب هایش هم همیشه رو براست
مثل آقا جان به چشمش عینکی دارد بزرگ
با کلاه و ساعتی کهنه که زنجیرش طلاست
فکر میکردم که پیپش را مرتب میکشد
سرفه های او دلیل رعد و برق ابرهاست
گاه گاهی نسخه میپیچد طبابت میکند
مادرم میگفت او هر دردمندی را دواست
فکر میکردم که شبها روی یک تخت بزرگ
مثل آدمها و من در خواب های خوش رهاست
چند سالی که گذشت از عمر من فهمیدم
او حسابش از تمام عالم و آدم جداست
مهربان تر ازپدر و مادر به ما آقا بزرگ
نه او شبیه هیچ مردی نیست چون او خداست
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی بر زلف او عاشق شدم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم