چشمات ُهَم بذار! رفیق!بیا تا بچّه گی کُنیم!
بیا تا تو قصّه های کارتونی زنده گی کُنیم!
بیا شنل قرمزی رو بدزدیم از پنجه گرگ!
اخه توی کُلبش هنوزم منتظر مادر بزرگ!
بیا تا مثلِ گالیور، پا بزاریم تو للی پوت!
نذار مسافر کچولو، گم بشه توی برهوت!
نذار رابین هوُد َتهِ، کارتون ما اسیر کُنن!
نذار پلنگ صورتی ر با ماهی مرده سیر کُنن!
کاش بودی تا دلم تنها نبود
تا اسیر غصه فردا نبود
کاش بودی تا برای قلب من
زندگی این گونه بی معنا نبود
کاش بودی تا لبان سرد من
قصه گوی غصه غم ها نبود
کاش بودی تا نگاه خسته ام
بی خبر از موج از دریا نبود
کاش بودی تا زمستان دلم
این چنین پر سوز وپر سرما نبود
کاش بودی تا فقط باور کنی
بعد تو این زندگی زیبا نبود
ای ساربان آهســته ران، کــــارام جان من می رود
وان دل که با خود داشتــم، با دل ستــانم مــی رود
من مانده ام مهجــــــــــور از او، بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشــــــی دور از او، در استخوانم می رود
محــــــــــــمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشــــــــق آن سرو روان، گــــــوی روانم می رود
در رفتن جان از بدن، گــــــــویند هر نوعــی ســــخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود