خود را شبى در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پرى داشتم ولى
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتى ستاره اى نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف مى نشست
دستى بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکى که در آن سوى برف بود
رفتم ولى به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشى ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه اى نکشیدم دلم گرفت
شاعر در کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبى در آینه دیدم دلم گرفت